چشم چشم دو ابرو

وبلاگ می‌نویسم قربة إلی الله
..................................
إن شاء الله

آخرین نظرات
  • ۲۰ شهریور ۹۵، ۱۶:۵۰ - سید گمنام
    لبیک..!
  • ۱۹ ارديبهشت ۹۵، ۱۵:۰۲ - الّلهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّد وَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم
    ان شا ء الله باشه.

۸ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «امام رضا» ثبت شده است

 

بعد از نماز صبح راه افتادم سمت صحنِ انقلاب ...

رفتم که بپرسم می‌شود مراسم وداع‌ِمان را گوشه صحن برگزار کنیم یا نه ؟!

دنبالِ خادم می‌گشتم که متوجهِ گروهی از جوان‌ها شدم که گوشه صحن نشسته بودند و سرودی را با صدای ملایم همخوانی می‌کردند ، ته دلم ذوق کردم .

- پس میشه ...

اما باید مطمئن می‌شدم ، که خدایی نکرده نشود مثلِ وداعِ دو سالِ پیش !!!

از خادمی که نزدیکِشان بود پرسیدم ، گفت : " برو اون کنار ، با مسئول هماهنگی صحن صحبت کن " .

رفتم پیش مسئول ، ایستاده بود که نمازش را شروع کند ، گفت :

- نمیشه! تو صحن های اصلی نمیشه برنامه‌ای داشته باشید .

یعنی اگر هم مراسم وداع را در اینجا برگزار می‌کردیم همان جریانِ دو سال قبل پیش می‌آمد !

در حالی که ذوقِ تهِ دلم ضد حال خورده بود برگشتم بروم سمتِ حسینیه .

حتما حکمتی داشت که نشد ، اصلا وداع در صحن انقلاب و کنارِ سقاخانه و پنجره فولاد و رو به روی گنبد و گلدسته و نقاره خانه خطرناک هم هست !!!

سرم را انداخته بودم پائین و با آقا صحبت درد دل می‌کردم ، که ناگهان یکی از خادم های جوانِ سبزپوش آمد سمتَم ...

- سلام داداش، یه کمک می‌دی چند تا از این فرشا رو ببریم داخل ؟؟؟

فرش های بیچاره از فرطِ خستگی لول شده روی زمین وِلو شده بودند و فقط باید بغلشان می‌کردم و می‌بردم سر جایِشان تا راحت استراحتشان را بکنند ...

از طرفی من هم باید به موقع برمیگشتم حسینیه. اما خداییش از لذت خادمی، آن هم داخل حرم نمیشد گذشت .

- سلام ، چَشم ، چهار پنج تا رو کمک میکنم بعد میرم.

اینطور گفتم که خدایی نکرده بدقول نشوم ...

رفتم بالا سرِ اولین فرش.

گارد گرفتم !

بلند کردم و گذاشتم روی دوشَم!!!

تا اینجا که راحت بود ...

بردم داخل اتاقَک ...

کلی فرش کنار هم آرام لَم داده بودند. آمدم فرشِ روی دوشم را به جمعشان اضافه کنم که !!!

چشمتان روز بد نبیند !!!

یا به عبارتی گوشتان صدای بد نشنود!!!

تـــَـــق !!!!!!!

صدا خیلی نزدیک بود !

آنقدر که درد هم داشت !!!

اوخخخخخ ...

گردنم بود ...

اوه اوه ، الآن هم که فکرش را میکنم جایش درد می‌گیرد.

رو به ماساژ درمانی آوردم اما کارساز نبود ، از طرفی خادمینِ سبزپوش و خادمینِ افتخاری داشتند به سمت اتاق می‌آمدند و ضایع بود اگر مرا با آن وضع می‌دیدند.

- بیخیال ، الان منو با این حال میبینن میگن این مافَنگی رو نگاه یه فرش بلند کرد مُرد !!!

خودم را جمع و جور کردم و رفتم که به قولم عمل کنم و در حالی که داشتم از درد کُتلت می‌شدم به زور سه - چهار تا فرش دیگر هم جا به جا کردم ...

بعد با سرعت تمام به خادمِ جوان گفتم:

- آقا ، یا علی ...

گفت:

- دستت درد نکنه داداش، ان شاء الله هر چی از خدا میخوای بهت بده ...

و در حالی که به برگزاری مراسم وداع در صحنِ قدس و خادمی در حرم و دردِ گردن* و دعای زیبای خادمِ جوان در حقم فکر می‌کردم از صحن انقلاب دور شدم ...

 

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

* وقتی تو روزِ خاص، مثلا روزِ عاشورا چیزیم میشد یا مثلا می‌خوردم زمین مادرم می‌گفت : " اشکال نداره ، بلند شو امام حسین حاجتتو داد" ، اینجا هم اگر مادرم همراهم بود شاید همین حرف را می‌زد ، اصلا شاید امام رضا با این نشانه حاجتم را داده ، شاید قرار است آدم بشوم ...!!!

اصلا شاید قراره اربعین .......

+ عیدتون مبارک ، التماس دعاهای خوب ...

۱۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ شهریور ۹۳ ، ۱۱:۵۸
چشم چشم دو ابرو

فکر کنم داستان از اینجا شروع می‌شود ...

شما دست مرا می‌گیرید و می‌برید کنار خودتان ...

من مهربانی و عطوفت شما را می‌بینم ...

کلی حال دلم تغییر می‌کند ...

اصلا کنار شما انگار همان آدمی می‌شوم که دوست دارم ...

اصلا کنار شما تازه آدم می‌شوم ...

بعد که من و شما می‌نشینیم و با هم خلوت می‌کنیم ، تنها کاری که می‌توانم انجام دهم تا کمی از این همه خجالت بیرون بیایم این است که به خدا و شما قول بدهم که آدم بمانم ...

قول بدهم که گند کاری های گذشته‌ام را تکرار نکنم ...

قول بدهم همان چیزی شوم که خدا و شما می‌خواهید ...

این که از اینجا که پاک می‌روم بیرون پاک بمانم ...

و مثل همان اول دست مرا می‌گیرید تا افتخار زندگی در کنار شما نصیبم شود ...

 

اما !!!

 

یک موقعیت خاص در یک لحظه خاص به وجود می‌آید ...

دلم برای این موقعیت خاص می‌لرزد ...

قافل از اینکه قرار بود دلم فقط به خدا و شما گره بخورد و بس ...

اصلا نمی‌دانم چطور و چرا اما به کلی فراموش می‌کنم که شما هم هستید ...

و ...

و می‌شود آن چیز که نباید بشود ...

 

و من غرق در کثافتِ چیزهایی می‌شوم که دلم برایشان لرزیده و می‌روم پایین تر و پایین تر ...

البته گهگاهی یاد خداو شما  هم می‌افتم ...

اما چه یادی ؟؟؟

مثل اینکه کودکی یاد دَستان گرم مادرش بیفتد و گرمیِ شیشه شیر را به آن ترجیح دهد ...

همینطور که در بی‌خردی هایم دست و پا می‌زنم تا پایین تر بروم و لذت ببرم از این پایین رفتن ، می‌آیید و مثل همان اولِ داستان دستم را می‌گیرید و می‌برید کنار خودتان ...

و دوباره تمام این داستانِ تکراری تکرار می‌شود ...

عادت ، عادت ، عادت !!!

امان از این عادتِ لعنتی ...

 

آقاجان ...

این بار دیگر باید پر و بال این عادتِ لعنتی را بچینم ...

پر و بالی که خودم به آن داده‌ام ...

اصلا فوق العاده زیبا می‌شود ...

مگر نه این‌که ترک عادت موجب مرض است ؟؟؟

من این عادت را ترک می‌کنم ، دچار مرضی سخت هم می‌شوم و می‌افتم گوشه خانه‌ای که تمام نقاطش عطر و بوی حرم دارد و آن وقت است که از تک تک نفس هایی که فرو می‌برم هم لذت خواهم برد ...

بعد ، دوباره ، دستانم در دستان شما ...

دستی که دیگر از دستان گرمتان جدا نشده ...

می‌بَریدم کنار خودتان ...

روبه‌روی باب‌الرضا می‌ایستم ، در حالی که دو نفر هم زیر دستانم را گرفته‌اند که بتوانم روی پاهایم بِایستم ، آخر مریض بودم دیگر ...

سلام ، اذن دخول ، قربان صدقه رفتن ، زیارت خواندن ، لمس ضریح ، صحن گردی و ...

به به !!!

از این بهتر ممکن نیست ...

یک دفعه هم به خودم می‌آیم و میبینم با پاهای خودم از حرم آمده‌ام بیرون ...

به جای اینکه دو نفر دست هایم را بگیرند که حرکت کنم سه نفری دست انداخته‌ایم روی شانه های هم ...

من و شما و خدا ...

 

ـــــــــــــــــــــــــــــــــ

پ.ن:

+ سفرِ قبل ، اسم وبِ تمام رفقای مجازی رو نوشته بودم و روبه‌روی ضریح خونده بودم ، امسال قولشو نمی‌دم اما خواهشا شما قول بدید که برسم به حرم و همه رو دعا کنم ...

+ زیارت مجازی حرم مطهر امام رضا علیه السلام ( + )

+ کامنت ها رو بعد از برگشت تأئید می‌کنم ، یا علی ...

۱۵ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ مرداد ۹۳ ، ۱۶:۲۸
چشم چشم دو ابرو


مجال ندادی ...

تا آمدم کُلنگِ طلبیده نشدن را بزنم ,

جاده رشت به قم را احداث کردی ...


ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

+ پ.ن:

شاعری در قطار قم - مشهد ، چای می‌خورد و زیر لب می‌گفت:

شک ندارم که زندگی یعنی ، طعم سوهان و زعفران بانو ...
( برقعی )

۲۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ فروردين ۹۳ ، ۰۰:۱۳
چشم چشم دو ابرو