خانه مادربزرگ که میروم نیازی نیست گوشیام را شانزده بار زنگ بگذارم که زیاد نخوابم ...
موسیقیِ ساختِ صدای جیرجیرک و گنجشک و اردک و مرغ و خروس ها از انسان یک سحرخیزِ مادرزاد میسازد ...
رفتم لبِ ایوان ...
با اینکه چهار سالِ اول زندگیام را اینجا گذراندم و بعد از آن هم هر ماه چند بار، یا هر سال چندین بار به اینجا میآیم، اما هر روز که از زندگیِ شهریام میگذرد زیبایی اینجا برایم نو تر و دیدنی تر میشود ...
اینجا تمام مناظرِ درون اشعار و کتاب ها را میتوانی با تمامِ وجودت لمس کنی ...
بگذریم ...
میخواستم چیزِ دیگری بگویم که دلم تارهای عصبی انگشتانم را در دست گرفت و تا اینجا را نوشت ...
رفتم حیاط و آبی به صورت زدم...
حیف بود نروم و دوری در همان دور و اطراف نزنم ...
همینطور که قدم میزدم درختِ اَنجیر، مثل همیشه کنار خودش متوقفم کرد ...
همانطور که میشد حدس زد میوه های دمِ دست از دستِ خانواده در امان نمانده بودند و فقط چند تایی در آن بالا بالا های درخت باقی مانده بود...
یکیشان حسابی رسیده بود ...
رنگِ بنفش و سبزِ رسیدهاش حسابی باعث ترشح بزاغ دهان میشد ...
حوصله نداشتم مثل چند سال پیشها بروم بالای درخت و از خودم پذیرایی کنم...
یک چوب بلند پیدا کردم ...
عجله کردم ...
کاری که نباید میکردم ...
ضربه را زدم به خودِ انجیر ...
ترکید ...
روی زمین پخش و پَلا شد و خاکی ...
:(
دیگر قابل خوردن نبود ...
...
به جنازه انجیر خیره شده بودم که غرقِ فکر شدم ...
این میوه تا این مرحله از رشد و پختگی پیش آمده بود که به هدف خاصی برسد ...
هدفش این بود که لحظاتی شیرین را برای یک نفر بسازد ...
آن یک نفر هم قرار بود من باشم ...
اما ...
سرم را بلند کردم ...
دیدم هنوز چند تایی مثل این و نه به پختگی این یکی ، بالای درخت هست ...
دمپایی را انداختم یک سمت ،
پاچه شلوار را دادم بالا
و شروع کردم به بالا رفتن از درخت ...
...
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
پ.ن:
+ اگر قرار است در راستای کمک به یک فرد تلنگری به او بزنیم، باید خیلی خیلی خیلی دقت کنیم که در چه موقعیتی ، چطور و با چه شدتی تلنگر را وارد میکنیم ، که در غیر این صورت به همان اندازه که میتواند سازنده باشد ، مخرّب میشود ( و چه بسا بیشتر )...