شانس آوردیم محسن جلوی میخ را گرفت ...
و اِلّا ...
شاید کار به آنجا نمیرسید که مادرپشت مولا در بیاید ...
شاید کار به آنجا نمیرسید که قاتلان بیایند عیادت و بشنوند که در هر نمازِ مادر قرار است نفرین شوند ...
شاید کار به آنجا نمیرسید که مادر یک بار دیگر بخندد و این بار برای دیدن آنچه که اسماء ساخته بود برای دیده نشدن بدنش در تشییع جنازه ...
شاید کار به آنجا نمیرسید که مادر لباس تازه و تمیزی بپوشد , لباسی که از شوقِ نزدیک شدن به بانوی دو عالم گل انداخته بود ...
شاید کار به آنجا نمیرسید که وصیتی شود و عملی شود آن وصیت , که همه چیز شب هنگام انجام گیرد و دور از چشم قاتلان ...
شاید کار به آنجا نمیرسید که مظلومان بعدی درد دل کنند با مادرشان و مادرشان در آغوششان بگیرد ...
شاید کار به آنجا نمیرسید که بر پیکر مادر نماز خوانده شود اگر هم می شد توسط حیدر نه ...
شاید کار به آنجا نمیرسید که علی امانت رسول خدا را تحویل دهد تا درد و رنج دست از سرش بردارد* ...
اصلا شاید همان اول مادر را برمیداشتند می بردند دفن هم می کردند ...
_____________________________________________________________________________
پ.ن :
* کاش حداقل همین جا درد و رنج دست از سر مادرمان برمی داشت , اما امان از این قصه که سر دراز دارد ...
بعدا نوشت :
+ دیروز در دومین سالگرد آسمانی شدن شهیدان مژدهی و مقدم یک چیز را فهمیدم که تا الآن نفهمیده بودم , اینکه شهادت دور از دسترس نیست اما تلاش میطلبد ...