از همون اول مثل روز برام روشن بود که روزهای کارورزی پر از تجربه های ریز و درشته ، حتی همین ترم که فقط باید تدریس دبیر های ریاضی مدرسه راهنمایی ابوذر رو مشاهده کنم اما جداً فکرش رو نمیکردم که فقط بعد از گذشت دو روز بتونم انقدر به پیچ و خم معلمی نزدیک بشم ، انقدر بفهمم دنیای معلمها داره رو چه فازی پیش میره ، انقدر بفهمم که درد واقعی دنیای تدریس و تحصیل چیه ، اما تو همین دو روز خیلی چیزا فهمیدم ...
از همون هفته قبل که برای اولین جلسه وارد مدرسه شدیم معلم ها و مسئولین مدرسه حسابی تحولیمون گرفتن و کلی باهاشون صحبت هم کردیم اما این صحبت ها واسم هیچ نکته و نقطه جدیدی نداشت جز اینکه معلم ها مدام به سیاست های غلطی که داره در قبالشون اجرا میشه اعتراض کردن ...
راستش خودم هم با خیلی از این حرف ها موافق بودم و به وضوح دیدم که عدم رسیدگی مسئولین به معلم ها چقدر موجب دلخوری و سرخوردگیشون شده و در آینده هم خواهد شد .
معلمی که همه دغدغهش میشه تلاش برای پیدا کردن منبع درآمد ، کِی باید سطح تدریس خودش رو ارتقاء بده ؟؟؟
معلمی که تو اوقات فراغتش مسافرکشی میشه پیشهاش ، میتونه حرفهاش رو گُم نکنه ؟؟؟
معلمی که ...
بگذریم !!!
از کسایی که میگن " آموزش و پرورش درآمد ندارد پس ارزش خرج کردن را هم ندارد " بیشتر از این هم نمیشه انتظار داشت ، اینها که اگه عقل داشتن یه کم بهش فشار میآوردن تا شاید چشماشون باز بشه و درآمد های معلم ها رو تو مطبها و کارخونهها و وزارتخونه ها و پالایشگاهها و کنار سانتریفیوژها و غیره ببینن ...
بیخیال ، این ها رو که خودم هم میدونستم اما من تو این مدرسه دنبال چیز دیگه میگشتم ، یه چیز که به من بفهمونه چرا از طفولیت عاشق معلمی بودم و هستم ...
که وارد کلاس شدیم ...
این بچه ها چقدر کنجکاوانه آدم رو نگاه میکنن !!! چقدر احترام میذارن به منی که صِدام میکنن معلمِ جدید ، مگه همین ها نیستن که وقت و بی وقت و بین رفقا معلم رو فحش باران میکنن ؟؟؟!!!
پس چرا این ها انقدر با من مهربونن ؟؟؟
چرا جا باز میکنن که من بشینم ؟؟؟
چرا مدام بین درس عاشقانه نگام میکنن ؟؟؟
روز اول برام پر بود از این سؤال ها و اینکه نکنه من هم تهش بشم مثل این معلم های بد عُنُق و خشک و فَست تدریس [1] ...
تا اینکه این هفته برای دومین بار رفتم سر کلاس درس ، معلم کتاب رو داد دستم و گفت : " این یک صفحه رو شما مطالعه کن و اگه ممکنه برای بچه ها تدریس کن " ...
برام اتفاق جالبی بود ، شوکه نشده بودم چون قبلا تجربه تدریس برای بچه های راهنمایی و حتی دبیرستان رو داشتم اما تصور اینکه معلم قراره ته کلاس بشینه و چهار چشمی منو بپایه یه کم یه طوری بود !!!
خلاصه با یه مطالعه خیلی کوتاه رفتم پای تخته...
کار تدریس اونقدر برام فوق العاده بود که آخر کلاس بچه ها میگفتن : " آقا ما برای اولین بار ریاضی رو فهمیدیم ، هفته بعد هم میاید ؟؟؟ "
این حرف ها رو که میشنیدم کلی ذوق میکردم...
یکی از ضعیف های کلاس که معلم مدام در صدد موقعیتی برای اخراجش از کلاس بود ، تو کلاسِ من اومده بود پای تخته و تمرین حل کرده بود ...
یکی مدام از من سوال میپرسید و با جواب هام مسئله براش حل میشد ...
نگاهشون که میکردم و لبخند میزدم با لبخندی جوابمو میدادن که احساس میکردم قیافه کلِ عالم رو خندون کردم ...
همه این ها باید تو یکی از ضعیف ترین کلاس های یکی از ضعیف ترین مدارس شهر برای من اتفاق میافتاد که بفهمم چرا از بچگی عاشق این حرفه هستم ...
علمِ تدریسِ راهنمایی و دبیرستان رو که اکثر معلمها به راحتی دارن ...
دانش آموز ها نشاط میخوان ، سرزندگی میخوان ، رفاقت میخوان و گاهی یه چشمکِ ناقابل !!!
با همه بچه های کلاس دست دادم و زدم بیرون به امید اینکه یه عمر این کار رو اونجوری ادامه بدم که باید و فقط و فقط شبیه خودم بمونم ، شبیه یه منِ معلم ...
،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،
[1] - البته از حق نگذریم همه اینطور نیستن و معلم خوب هم خیلی داریم ، برای مثال تو همین مدرسه یکی از معلمهای ریاضی از نظر انتقال درس قوی بود ...
+ شهید رجائی : «معلمی شغل نیست، معلمی عشق است. اگر به عنوان شغل انتخابش کردهای، رهایش کن و اگر عشق توست مبارکت باد.»
+ تکریم معلم و استاد و متعلم ( + )