خدای من ...
همه چیز را به تو می سپارم ...
بقیه اش با خودم ...
همه چیز را به تو می سپارم ...
بقیه اش با خودم ...
ساعت دو و بیست و نه دقیقه بامداد بود ...
صدای خنده رفقا از زیر جایگاه عزاداری محرم بلند شد ...
فکر کنم به سختی هایی که در طول روز کشیده بودند می خندیدند ...
فکر کنم در دلشان می گفتند :
این سختی ها کجا و سختی هایی که عمه جان غریبمان کشید کجا ؟؟؟ !!!
این ها کجا و سختی های آقای غریبمان کجا ؟؟؟ !!!
سختی های بی بی رقیه ...
سختی های علمدار ...
این سختی ها کجا و سختی های این خاندان و یارانشان کجا ؟؟؟ !!!
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
انشاالله از همه قبول گردد ...