بعد از نماز صبح راه افتادم سمت صحنِ انقلاب ...
رفتم که بپرسم میشود مراسم وداعِمان را گوشه صحن برگزار کنیم یا نه ؟!
دنبالِ خادم میگشتم که متوجهِ گروهی از جوانها شدم که گوشه صحن نشسته بودند و سرودی را با صدای ملایم همخوانی میکردند ، ته دلم ذوق کردم .
- پس میشه ...
اما باید مطمئن میشدم ، که خدایی نکرده نشود مثلِ وداعِ دو سالِ پیش !!!
از خادمی که نزدیکِشان بود پرسیدم ، گفت : " برو اون کنار ، با مسئول هماهنگی صحن صحبت کن " .
رفتم پیش مسئول ، ایستاده بود که نمازش را شروع کند ، گفت :
- نمیشه! تو صحن های اصلی نمیشه برنامهای داشته باشید .
یعنی اگر هم مراسم وداع را در اینجا برگزار میکردیم همان جریانِ دو سال قبل پیش میآمد !
در حالی که ذوقِ تهِ دلم ضد حال خورده بود برگشتم بروم سمتِ حسینیه .
حتما حکمتی داشت که نشد ، اصلا وداع در صحن انقلاب و کنارِ سقاخانه و پنجره فولاد و رو به روی گنبد و گلدسته و نقاره خانه خطرناک هم هست !!!
سرم را انداخته بودم پائین و با آقا صحبت درد دل میکردم ، که ناگهان یکی از خادم های جوانِ سبزپوش آمد سمتَم ...
- سلام داداش، یه کمک میدی چند تا از این فرشا رو ببریم داخل ؟؟؟
فرش های بیچاره از فرطِ خستگی لول شده روی زمین وِلو شده بودند و فقط باید بغلشان میکردم و میبردم سر جایِشان تا راحت استراحتشان را بکنند ...
از طرفی من هم باید به موقع برمیگشتم حسینیه. اما خداییش از لذت خادمی، آن هم داخل حرم نمیشد گذشت .
- سلام ، چَشم ، چهار پنج تا رو کمک میکنم بعد میرم.
اینطور گفتم که خدایی نکرده بدقول نشوم ...
رفتم بالا سرِ اولین فرش.
گارد گرفتم !
بلند کردم و گذاشتم روی دوشَم!!!
تا اینجا که راحت بود ...
بردم داخل اتاقَک ...
کلی فرش کنار هم آرام لَم داده بودند. آمدم فرشِ روی دوشم را به جمعشان اضافه کنم که !!!
چشمتان روز بد نبیند !!!
یا به عبارتی گوشتان صدای بد نشنود!!!
تـــَـــق !!!!!!!
صدا خیلی نزدیک بود !
آنقدر که درد هم داشت !!!
اوخخخخخ ...
گردنم بود ...
اوه اوه ، الآن هم که فکرش را میکنم جایش درد میگیرد.
رو به ماساژ درمانی آوردم اما کارساز نبود ، از طرفی خادمینِ سبزپوش و خادمینِ افتخاری داشتند به سمت اتاق میآمدند و ضایع بود اگر مرا با آن وضع میدیدند.
- بیخیال ، الان منو با این حال میبینن میگن این مافَنگی رو نگاه یه فرش بلند کرد مُرد !!!
خودم را جمع و جور کردم و رفتم که به قولم عمل کنم و در حالی که داشتم از درد کُتلت میشدم به زور سه - چهار تا فرش دیگر هم جا به جا کردم ...
بعد با سرعت تمام به خادمِ جوان گفتم:
- آقا ، یا علی ...
گفت:
- دستت درد نکنه داداش، ان شاء الله هر چی از خدا میخوای بهت بده ...
و در حالی که به برگزاری مراسم وداع در صحنِ قدس و خادمی در حرم و دردِ گردن* و دعای زیبای خادمِ جوان در حقم فکر میکردم از صحن انقلاب دور شدم ...
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
* وقتی تو روزِ خاص، مثلا روزِ عاشورا چیزیم میشد یا مثلا میخوردم زمین مادرم میگفت : " اشکال نداره ، بلند شو امام حسین حاجتتو داد" ، اینجا هم اگر مادرم همراهم بود شاید همین حرف را میزد ، اصلا شاید امام رضا با این نشانه حاجتم را داده ، شاید قرار است آدم بشوم ...!!!
اصلا شاید قراره اربعین .......
+ عیدتون مبارک ، التماس دعاهای خوب ...